جنگ چالدران با همه ي مقاومت دليرانه ي شاه اسماعيل و سربازانش به شكست انجاميد . يكي از
سرداران زخمي شد . كما الدّين بهزاد همراه شاه محمود نيشابوري او را به غاري در آن نزديكي
رساندند. قطره اي آب از شكاف سقف مي لغزيد و از روي توده اي آهكي كه از سقف آويزان بود
پايين مي آمد و از نوك آن به كف سنگي غار مي چكيد . كمال الدين تكّه چوب نيم سوخته اي را
برداشت و روي ديوار غار ، تصوير مرغي را كشيد . شاه محمود و سردار زخمي مرغ را نگاه
كردند. كمال الدين زير تصوير با خط خوش نوشت :
« اي هدهد صـبـا به سـبـا مـي فرستـمـت بنگر كه از كجا به كجا مي فرستمت
حيف است طايري چو تو در خاكدان غم زين جا به آشيان وفـا مي فرستمت »
سردار لبخندي زد. كمال الدّين بهزاد به سردار نزديك شد و پارچه را از روي زخم وي گشود .
سردار گفت :« آفرين بر قلم سحر آميزت! من درد را فراموش كردم. نقّاشي تو طبيب زخم ماست .»
به نام خدا